شاید این آخرین متنی باشه که تا یکی دو ماه دیگه مینویسم، البته همونطوری که گفتم شاید، چون من با این حسابی که تا الان داشتم شاید دیدی یه اینترنت رایگان پیدا کردم و رفتم روزی 110 تا پست گذاشتم که البته بعید میدونم توی خدمت به آدم اینترنت بدن.
خلاصه این است آنچه ما داریم در این دنیا، سهم من از این دنیا سربازی شد
در این باره شعری سرودم که میگویم:
عجب رسمیه رسم سربازی
قصه زوری رژه رفتنه
میرن سربازا از اونا فقط
یه جفت پوتین به جا میمونه
کجاست اون کوله
چی شد پادگان
سربازاش کجان خدا میدونه
واکس سیاه سرباز جون هنوز
تو آسایشگاه، روی کمده
سیاهی اون، همه جا رفته
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن سربازا از اونا فقط
یه جفت پوتین به جا میمونه
دفتر یاداشت سرباز جون هنوز
تو آسایشگاه، روی زمینه
خودش کجاهاست خدا میدونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن سربازا از اونا فقط
یه جفت پوتین به جا میمونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه
خدا میدونه
میرن سربازا از اونا فقط
یه جفت پوتین به جا میمونه
میرن سربازا از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
( دکلمهء پرویز پرستویی )
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ما ها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه
خدا میدونه
میرن سربازا از اونا فقط یه جفت پوتین به جا میمونه
کجاست اون کوله
چی شد پادگان
سربازاش کجان خدا میدونه
البته یه شعر کوچک دیگه هم هست که مینویسم:
پرنده های قفسی عادت دارن به سربازی
عمرشونو بی هم نفس کز میکنن تو پادگان